۵ دی ماه ۱۳۶۵ است و عملیات کربلای ۴ از هر طرف گلوله ای پرتاب می شود. یکی می زند زیر گریه: برادرم شهید شد. گلوله ها که به زمین می خورد؛ گرد و غبار و برادر می روند روی هوا. دست هایش یک طرف افتاده و پایش طرف دیگر.

خون می ریزد روی سرما. چشم های برادر خیره می شود به برادر. مگر می شود چشم هایش را دید؟ یکی دیگر تکه های بدن برادر را جمع می کند. در پارچه ای سفید پیچیده می شود. رد خون برادر، زمین را گرم می کند.

یکی دیگر دست می برد روی خون برادر. خون را به دستش حنا می گذارد:«عروسی اش است. همین چند شب پیش نوعروسش را تنها گذاشته بود. قول داده بود؛ آخر هفته عروسش را به خانه ی بخت ببرد.»

خون، می شود شاباش و روی سر برادر می رقصد. او را در سنگر جا می گذارند. دلشان نمی آید؛ اما گلوله ها از هر طرف می آیند. لباس های غواصی را می پوشد و به آب می زند. همه چیز آب است. آب دورش را گرفته. نفس می کشد. نفسش بالا و پایین می رود. باید خودش را به آن سوی خط برساند. غواصان دیگر هم نزدیک می شوند. یک، دو، سه و ۱۷۵ غواص آب را به پشت سر می اندازند.

 

ghavas1

هنوز آب و اروندرود در چشم است. آب و آب و آب. به جزیره ی ماهی نزدیک می شوند. خط آب را می شکنند. نهر خیم را هم پشت سر می گذارند. حالا وارد رودخانه شده اند. نوک ماهی را کمی دور می زنند. آب بالا و پایین می رود. آب سرعتش زیاد می شود. غواص ها پرتاب می شوند. هواپیمای عراقی، فیدر زده است. آب روشن شد و چشم غواص ها هم به تیرهای رسام.

دلش لرزید. عملیات لابد لو رفته. پس تکلیف پیشروی چه می شود؟ ام الرصاص را پشت سر گذاشته بودند. خودش را بیش تر به سمت آب برد. آب، اما او را به پیش نمی برد. غواص ها را از آب گرفتند. لباس های تنگ و مدت ها زیر آب ماندن، نفس شان را تنگ کرده است. دلش هوا می خواهد. هوا را می بوید. هوا نیامد به استقبال. هوا را حبس کرده بودند.

غواص ها را به ردیف می گذارند. ابوخصیب و غواص ها با هم تنها می شوند. لباس های تنگ غواصی هوا را خفه کرده است. آی که چقدر دلش هوا می خواهد. هوا! هوا! کجایی؟

هوا را از او می گیرند. با دیگر غواص ها به گودالی می اندازدشان. هنوز هم هوا نیست. می خواهد هوا را بقاپد. خاک روی سرش می ریزد. خاک، خاک تپنده. خاک بیش تر و بیش تر می شود. نمی تواند خاک را پرتاب کند. دست هایش آخر بسته است با سیم های مفتولی. وای که چقدر نامردها این دست ها را محکم بسته اند.

ghavas2

باریکه های خون، دستش را داغ می کند. نه می تواند خون را پاک کند و نه خاک را. خاک و خون از هم سبقت می گیرند. خاک، خاک و باز هم خاک.

خاک تا نزدیک گلویش می آید. دیگر هوا نیست. هوا را توی دلش تکرار می کند. هوا دلش می خواهد خودش را بیندازد توی نفسش. هوا را هم اما گرفته اند. دست های بسته اش اذیتش می کند. می خواهد خاک را دور بیندازد. سنگین شده است. نمی تواند پایش را تکان بدهد. دستش که بسته است. خاک روی سرش را هم می پوشاند. نفس هایش تنگ تر و تنگ تر می شود. یاد همرزم شیمیایی شان می افتد:«حالت را الان بهتر می فهمم برادرم.»

گودال تاریک تاریک می شود. چشمش هیچ چیز نمی بیند. دلش برای غواص نوجوان پرپر می زند. دلش می خواهد غواص نوجوان را توی آغوشش بکشاند تا تنها نباشد. نمی تواند. این خاک لعنتی چقدر سنگین است.

ghavas3

نفس هایش حالا دارد کم کم به آخر می رسد. مادر، خواهر و پدر از جلوی چشمش کنار نمی رود. می خواهد تصویر محوشان را توی بغل بیندازد. خاک تا پایین گلویش آمده. سینه اش خس خس می کند. خس خس ها بیش تر می شود. تصویرها محوتر می شوند. حالا خودش تنهاست. بی هیچ تصویر و یادی. کربلا یک لحظه از توی ذهنش می گذرد. ته مانده نفسی دارد؛ جانش که به لب آمده. «یا حسین» می گوید. با همان «یاحسین» نفسش تمام می شود.